
چه کسی می گوید،آینه ظاهر بین است.
من دراین آینه ها می نگرم،مرگ تدریجی خود می بینم،آتشی در دل خود می بینم
آتشی داغ که از شعله ی آن،همه ی روح و تنم می سوزد،
من دراین آینه ها بیش از این ظاهر مفلوک خودم می بینم
من دراین آینه ها می بینم
چون درختی که دراین خاک اسیری تنهاست
تشنه ی آبم و یاران عوضش شاخه های من تنها شکنند
آینه با من ازین بی رحمی سخنی می گوید.
بی گمان می خندم،مگر امکانش هست؟دوستان خنجری برمن بزنند؟
گفته ی اینه ها،چون دروغی محض است گفته ای بی معناست.
بعدازین خنده تلخ،گریه در دل پیداست
نفسم می گیرد،بغض پردرد و غمم،راه گلو می بندد
آینه از ته دل برغم من می خندد،خنده اش پرمعناست
بغض همدردیش از چهره ی تارش پیداست
خنده با این معناست
که شکست من ازین اشک دوچشمم پیداست... . |